معنی دل خوش شدن

حل جدول

دل خوش شدن

کنایه از راضی و خرسند گشتن


دل خوش کنک

چیز پوچ یا بی ارزشی که بیهوده مایه خوشحالی یا امیدواری شود


دل آب شدن

کنایه از بی‌طاقت و ناشکیبا شدن، بی‌قرار و بی‌تاب گشتن

کنایه از بی طاقت و ناشکیبا شدن، بی قرار و بی تاب گشتن

فرهنگ فارسی هوشیار

دل خوش کردن

(مصدر) دل خوش کردن بر کسی از او خوشنود شدن.

لغت نامه دهخدا

خوش شدن

خوش شدن. [خوَش ْ / خُش ْ ش ُ دَ] (مص مرکب) خوب شدن و نکو شدن. || التیام یافتن. || به وجد درآمدن. خوشحال شدن. مسرور گشتن. اهتزاز:
مفلسان گر خوش شوند از زر قلب
لیک آن رسوا شود در دار ضرب.
مولوی.
|| به حال درآمدن. به حالت صوفیانه ای درآمدن که مقابل قبض است. به بسط درآمدن:
چون بنادانی خویش اقرار کرد
شیخ خوش شد قائم استغفار کرد.
عطار.


خوش طبع شدن

خوش طبع شدن. [خوَش ْ / خُش ْ طَ ش ُ دَ] (مص مرکب) فکاهت. (یادداشت مؤلف).


دل خون شدن

دل خون شدن. [دِ ش ُ دَ] (مص مرکب) سخت آزرده خاطر شدن. سخت رنجیدن. سخت اندوهناک گشتن.


خوش منش شدن

خوش منش شدن. [خوَش ْ / خُش ْ م َ ن ِ ش ُ دَ] (مص مرکب) فکاهت. (ترجمان القرآن) (یادداشت مؤلف).


خوش خوش

خوش خوش. [خوَش ْ / خُش ْ خوَش ْ / خُش ْ] (ق مرکب) آهسته آهسته. رفته رفته. کم کم. نرم نرم. (یادداشت مؤلف). خوش خوشک:
گر کونت از نخست چنان بادریسه بود
آن بادریسه خوش خوش چون دوک رشته شد.
لبیبی.
من ایشان را خوش خوش می آورم تا از شما بگذرم و بگذرند و چون بگذشتم برگردم و پای افشارم. (تاریخ بیهقی). آبی بود در پس پشت ایشان تنی چند از سالاران کارنادیده گفتند خوش خوش لشکر بر باید گردانید به کرّوفر تا به آب رسند. (تاریخ بیهقی). سارغ بازگشت و خواجه ٔ بزرگ خوش خوش به بلخ آمد. (تاریخ بیهقی). امیر علامت را فرمود تا پیشتر می بردند و خوش خوش بر اثر آن میراند. (تاریخ بیهقی).
خاک سیه بطاعت خرمابن
بنگر چگونه خوش خوش خرما شد.
ناصرخسرو.
خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار
موش زمانه را توئی ای بی خرد پنیر.
ناصرخسرو.
بر پایه ٔ علمی برآی خوش خوش
برخیره مکن برتری تمنا.
ناصرخسرو.
تا هرچه بداد مر ترا خوش خوش
از تو بدروغ ومکر بستاند.
ناصرخسرو.
از عمر بدست طاعت یزدان
خوش خوش ببرد بدانچه بتواند.
ناصرخسرو.
با همه خلق از در خوش صحبتی
خوش خوش و سازنده چون با خایه ای.
سوزنی.
صدر بزرگان نظام دین به تفضّل
گوش کند قطعه ٔ رهی را خوش خوش.
سوزنی.
خوش خوش ز نهان گشت عیان راز دل آب
با خاک همی عرضه دهد راز نهان را.
انوری.
خوش خوش از عشق تو جانی میکنم
وز گهر در دیده کانی میکنم.
خاقانی.
خوش خوش خرامان میروی ای شاه خوبان تا کجا
شمعی و پنهان میروی پروانه جویان تا کجا.
خاقانی.
بدین تسکین ز خسرو سوز می برد
بدین افسانه خوش خوش روز می برد.
نظامی.
نفس یک یک بشادی می شمارد
جهان خوش خوش ببازی می گذارد.
نظامی.
خوش خوش در دل سلطان این سخنها اثر کرد. (جهانگشای جوینی).
عاشقی می گفت و خوش خوش می گریست
جان بیاساید که جانان قاتلی است.
سعدی.
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانه ٔ عمر.
حافظ.


دل

دل. [دَل ل] (ص، ق) دل و دل. دلادل. پر چنانکه ظرفی ازمایع. پر، چنانکه از سر بخواهد شدن [مایع ظرف]. پر تا لبه. مالامال. و رجوع به دلادل و دل و دل شود.

واژه پیشنهادی

خوش دل

شادمان

فرهنگ عمید

خوش دل

خشنود،
شاد، شادمان، خوشحال،
[قدیمی] امیدوار،


دل خوش

خوش‌دل، خوشحال، مسرور، شادمان، خشنود،

مترادف و متضاد زبان فارسی

خوش شدن

مسرور شدن، شاد گشتن، به وجد آمدن

معادل ابجد

دل خوش شدن

1294

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری